آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
يك شكارچي، پرنده اي را به دام انداخت. پرنده گفت: اي مرد بزرگوار! تو در
طول زندگي خود گوشت گاو و گوسفند بسيار خورده اي و هيچ وقت سير
نشده اي. از خوردن بدن كوچك و ريز من هم سير نمي شوي. اگر مرا
آزاد كني، سه پند ارزشمند به تو مي دهم تا به سعادت و خوشبختي
برسي. پند اول را در دستان تو مي دهم. اگر آزادم كني وقتي كه روي بام
خانه ات بنشينم، پند دوم را به تو مي دهم و وقتي كه بر درخت بنشينم،
پند سوم را به تو مي گويم.
مرد قبول كرد.
پرنده گفت: پند اول اينكه: سخن محال را از كسي باور مكن.
مرد بلافاصله او را آزاد كرد.
بقیشو توی ادامه ی مطلب بخونید ...
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 113 صفحه بعد
عضو شوید
عضویت سریع